حرف زدن از سارا کار آسانی نیست.
در مورد سارا چیزهای هیجان انگیز زیادی وجود دارد که میشود ازشان حرف زد. او دانشآموز پایه دهم مدرسه فرزانگان سنندج بود که …
نه. بگذارید اینجوری شروع کنم:
سارا یک روح وسیع بود. یک روحیه وسیع. یک انسان در وطن خویش غریب. نه. یک پرنده در قفس خویش اسیر. میخواست بالا برود. از سراشیبیها، از تپهها، کوهها، کوهستانها. و ناگهان بال درآورد و پرواز کرد. به بالاتر از ابرها. بال در بال مادر و برادر خردسالش. جسم او و مادر و برادر مظلومش در آتش ندانمکاری و بیمسئولیتی این و آن سوخت و روحش از زندان تن رهایی یافت. مرگ شاعرانهی او در حادثه برخورد تانکر حمل سوخت غیرمجاز با اتوبوس مسافربری بهانهای شد برای ما تا این خیریه را راه بیندازیم.
البته راستش را بخواهید این خیریه را او خودش راه انداخته است؛ وقتی که از همکلاسیهایش کمک گرفت و با کارتن کفش صندوقی درست کرد و سر صف از بچهها خواست تا برای دانشآموزان مناطق حاشیه شهر کمک جمع کنند.
بعد از چند روز صندوق کارتنی را دزدیدند. بهم زنگ زد. گریه میکرد. غصه میخورد که نتوانسته از اعتماد بچهها حراست کند. باهاش کمی صحبت کردم و سعی کردم آرامش کنم. روز بعد دوباره رفت سر صف. خودش یا شاید با کمک دوستانش _درست نمیدانم_ صندوق جدیدی درست کردند و این بار گذاشتندش در تیررس ناظم مدرسه.
بهم میگفت داداش چه رشتهای بخوانم که بتوانم بیشتر به مردم کمک کنم؟ از فقر توی جامعه قلبش میگرفت. از ابعاد تن خودش سرریز کرده بود. شده بود به وسعت عالم. به وسعت دریاها و اقیانوسها. زن و مرد، شیعه و سنی و خارجی و داخلی برایش فرقی نمیکرد. نسبت به همه احساس مسئولیت داشت.
شاد بود. با روحیه بود. بین دوستانش محبوب بود. توانا بود. خوش فکر بود. میتوانست کاری کند. و رفت. و ما ماندیم و یک حفره بزرگ توی قلبهایمان. فکر کردیم که چه میشود کرد. سعی کردیم مثل خودش جسور و سمج باشیم. گفتیم باشد، سارا رفته. ولی خیریهاش را که میشود زنده نگه داشت. خیریه سارا ادامه آرزوهای دختریست نارنجی.
سینا آئینه